گنجور

 
خاقانی

دلم غارتیدی ز بس ترک‌تازی

ز پایم فکندی ز بس دست یازی

گل و مل تو را خادمانند از آن شد

وفای گل و صحبت مل مجازی

مرا جان درافکند در جام عشقت

گمان برد کاین عشق کاری است بازی

هلاک تن شمع جان است اگرنه

نیاید ز موم این همه تن گدازی

منم زین دل پر نیاز اندر آتش

تو آبی به لطف ای نگارا به نازی

تو آنی که با من خلاف طبیعت

درآمیزی و کشتن من نسازی

مپرس از دلم کز چه‌ای چون کبوتر

بگو زلف راکز چه چون چنگ بازی

تو را چاکری گشت خاقانی آخر

خداوندیی کن به چاکر نوازی

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
دقیقی

جهانا همانا فسونی و بازی

که بر کس نپایی و با کس نسازی

ابوالفضل بیهقی

جهانا همانا فسوسی‌ و بازی‌

که بر کس نپایی و با کس نسازی‌

چو ماه از نمودن‌ چو خار از پسودن‌

بگاه ربودن چو شاهین و بازی‌

چو زهر از چشیدن چو چنگ از شنیدن‌

[...]

قطران تبریزی

نیازم ز گیتی به توست ای نیازی

که دل را امیدی و جان را نیازی

ازیرا به شادی بنازم که دانم

دلم را نیازی و زو بی‌نیازی

مرا عشق بهتر تو را حسن خوش‌تر

[...]

سوزنی سمرقندی

سپهر برین را همه بر سرفرازی

شد از همت و قدر دهقان غازی

کنون همچو بازیگران گاه کشتن

کند همتش را همی بندبازی

بود کهتری آرزو مهتران را

[...]

حمیدالدین بلخی

بتازی و ترکی بتازی ازین پس

چو بر حلبه عشق لختی بتازی

ببازی در این کوی آخر دل و جان

اگرچه درآئی باول ببازی

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه