گنجور

 
قاسم انوار

ز حد گذشت حکایت ز قصه دوری

به شرح راست نیاید حدیث مهجوری

بیار، ساقی، ازان باده‌ای که در جامست

که جان ما به لب آمد ز رنج مخموری

طهارت دو جهان را اگر به دست آری

چو درد عشق نداری، هنوز مغروری

به غیر عشق خدا هر که راه می‌جوید

کمال علت او از کریست، یا کوری

بگو به شیخ که: بسیار ازین قبول ملاف

که ترک فرصت وقتست طوق مشهوری

اگر تو جرعه‌ای از جام جم به دست آری

هزار قیصر و خاقان، هزار فغفوری

شراب کهنه چو خوردی، بگو ز سر قدم

که نیک دور بود شان مست و مستوری

به جان مستان، کین یک سخن ز من بستان:

غلام شاه عرب شو، اگر چه طیفوری

به قاسمی دو سه جام از کرم عطا فرمای

شراب ناب «اناالحق» ز جام منصوری