گنجور

 
قاسم انوار

بیا، ای ماه کنعانی، بیا ای شاه فرزانه

نمی دانم چه می گویم؟ که عقلم گشت دیوانه

عجب حیران و سرمستم، بگیر، ای جان و دل، دستم

که از مستی و حیرانی نمی دانم ره خانه

بکوی عاشقی پستم، جنون افتاده در دستم

ز سودای تو سرمستم، چه جای جام و پیمانه؟

اگر در کعبه و دیری، رهین رؤیت غیری

همه ذکر تو افسون شد، همه فکر تو افسانه

بیا و دیده روشن کن، بیا و خانه گلشن کن

تو شمع مجلس جانی و جانها جمله پروانه

درآ در وادی حیرت، برای هیبت و قربت

رها کن شیوه غفلت، چو می دانی که می دانه

امید قاسم مسکین بجانانست پیوسته

که آن دلدار موری را سر مویی نرنجانه

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode