بیا ای ماه کنعانی، بیا ای شاه فرزانه
نمی دانم چه می گویم، که عقلم گشت دیوانه
عجب حیران و سرمستم، بگیر ای جان و دل، دستم
که از مستی و حیرانی، نمی دانم ره خانه
به کوی عاشقی پستم، جنون افتاده در دستم
ز سودای تو سرمستم، چه جای جام و پیمانه!
اگر در کعبه و دیری، رهین رؤیت غیری
همه ذکر تو افسون شد، همه فکر تو افسانه
بیا و دیده روشن کن، بیا و خانه گلشن کن
تو شمع مجلس جانی و جانها جمله پروانه
درآ در وادی حیرت، برای هیبت و قربت
رها کن شیوه غفلت، چو میدانی که می دانه
امید قاسم مسکین به جانانست پیوسته
که آن دلدار موری را سر مویی نرنجانه