گنجور

 
قاسم انوار

ای خیالت عقل کل را در گمان انداخته

نقش فیض لامکان اندر مکان انداخته

گفته راز خویشتن در کاروان عاشقان

زین حکایت شورشی در کاروان انداخته

عشق دیوانه دلم را برده از دین تا بدیر

های و هویی در میان عاشقان انداخته

راز خود را فاش کرده از زبان این و آن

تهمتی در گردن پیر مغان انداخته

زلف زیبای تو آن ساعت که بر روی اوفتاد

عکس سنبل بین میان ارغوان انداخته

یک سخن از زلف خود فرموده با باد صبا

فتنه ای اندر میان شب روان انداخته

قاسمی بشنید از ذوق وصالت شمه‌ای

زین بشارت‌ها کله بر آسمان انداخته