گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

ای جلال تو بیانها را زبان انداخته

عزت ذاتت یقین را در گمان انداخته

عقل راادراک صنعت دیده هابردوخته

نطق راوصف تو قفلی بر دهان انداخته

هرچه آنرا برنهاده دست حس و وهم وعقل

کبریایت سنگ بطلان اندر آن انداخته

یک کرشمه کرده فضلت با بنی آدم وزان

غلغلی درجان مشتی خاکیان انداخته

با حجاب کبریا دلهای مشتاقان تو

هرزمان شوری وسوزی درجهان انداخته

باکمال بی نیازی جذبه های لطف تو

دم بدم در حلق جانها ریسمان انداخته

قدرتت در آفرینش بهر فهم ناقصان

در جهان آوازه یی از کن فکان انداخته

چیست دنیای دنی؟ مشتی از این خاشاک و خس

موج دریای عطایت بر کران انداخته

در مصاف کنه ادراک تو حکم انداز عقل

در هزیمت تیربشکسته کمان انداخته

گرچه بسیاراست نامت،بی نشانی،زان خرد

نام تو در جان گرفتست ونشان انداخته

آه سرد عاشقانت هرسحر چون صبحدم

شعله های آتش اندرآسمان انداخته

بر در امرت فلکها حلقه کرده بنده وار

واختران هم خویشتن رادرمیان انداخته

در دبیرستان علم لایزالت عقل پیر

همچو طفلان از بغل لوح بیان انداخته

درضیافت خانۀ فیض نوالت منع نیست

در گشاده ست وصلادرداده، خوان انداخته

سالکان راه تو توشه ز ناکامی کنند

ورچه باشد کام عالم پیششان انداخته

جان بتو چون آورم ای درره سودای تو

صدهزاران جان ودلها رایگان انداخته؟

دردمندان غمت رادربیابان بلا

مرغ شوقت مغزخورده، استخوان انداخته

ازپی آرایش جان دست ارباب القلوب

جامۀ درد ترا برقد جان انداخته

هرکه گویا گشته دروصف تودست عزتت

همچو شمعش آتشی اندرزبان انداخته

صورت آدم بلطف وصنع خود بنگاشته

پس بقهر اهبطوا درخاکدان انداخته

برجمال سودمندی،دفع هرنا اهل را

حکمت توروی بندی اززیان انداخته

دست لطفت برگرفت ازخاک آدم را که بود

درمیان مکه وطایف چنان انداخته

آرزوی قرب توهرساعت ازروی طمع

یک جهان آواره را ازخان ومان انداخته

هرکجاکرده ز ذکرت خاکپایان حلقه یی

جبرئیل ازسدره خودرادرمیان انداخته

در دو عالم جای اودرکنج خذلان آمده

هرکرا قهرتو دور ازآستان انداخته