گنجور

 
قاسم انوار

الا! ای نفس، خودکامی و خودبین

از آن گشتی اسیر سجن سجین

چه چین در ابرو آوردی که گشتی

اسیر لعبتان چین و ما چین

جهان اندر جهان آواره گشتم

«فویل ثم ویل للمساکین »

دلم را زنده گردانیده وصلت

چو باد صبح دم بر برگ نسرین

بیا، ای ساقی جانها، فرو ریز

شراب ارغوان در جام زرین

فدای ماه رویت جان و دلها

اسیر زلف مشکین جان مسکین

بیا در باغ و بستان، تا ببینی

بساتینست در صحن بساتین

خدایا، از بلای خود نگه دار

بحق حرمت طاها و یاسین

خدا بین باش، قاسم، تا توانی

که خودبینی نشاید در خدابین