گنجور

 
سنایی

اسب را باز کشیدی در زین

راه را کردی بر خانه گزین

راه بیداری آوردی پیش

دل من کردی گمراه و حزین

بدل و شق بپوشیدی درع

بدل جام گرفتی زوبین

دست بردی به سوی تیر و کمان

روی دادی به سوی حرب و کمین

نه براندیشی از کرب زمان

نه ببخشایی بر خلق زمین

تا نبینم رخ چون ماه ترا

بارم از دیده به رخ بر پروین

چون بخسبم ز فراق تو مرا

غم بود بستر و حیرت بالین