گنجور

 
قاسم انوار

عیسی بظهور آمد، من مرده چرا باشم؟

ایام بهار آمد، پژمرده چرا باشم؟

چون آتش آن هادی در تافت درین وادی

در رقصم و در شادی افسرده چرا باشم؟

آن محرم درویشان و آن مرهم دلریشان

آمد بدوای جان، آزرده چرا باشم؟

زد خیمه ببستانها، هر جا گل و ریحانها

من لاله سیرابم، در پرده چرا باشم؟

صد سر نهان دارم، صد گنج عیان دارم

با این همه مال و زر، بی خرده چرا باشم؟

دل آمد و دین آمد و آن بحر یقین آمد

اندر حجب غفلت پرورده چرا باشم؟

قاسم، دل و دین دارم و آن نور مبین دارم

اندر حجب ظلمت دل مرده چرا باشم؟