گنجور

 
جامی

گرچه بر دل ز غم عشق تو باری دارم

لله الحمد که باری چو تو یاری دارم

گردم از رخ مبر ای اشک که این عطر وفا

یادگاری ز سم اسب سواری دارم

باغ من آن سر کوی است و بهار آن گل روی

عیش من بین که چو خوش باغ و بهاری دارم

غرقه در گریه خویشم بگشا بند کمر

که ازین موج غم امید کناری دارم

مانده ام دیده به ره بر گذر باد صبا

چه کنم زان سر کو چشم غباری دارم

سر به زانوی غمم مانده و خلقی به گمان

که چو ایشان مگر اندیشه کاری دارم

جامی از بزم وصالش چو منی را چه نصیب

اینقدر بس که در آن کوی گذاری دارم

 
 
 
امیرخسرو دهلوی

مدتی شد که نظر بر رخ یاری دارم

بلبلم، این همه افغان ز بهاری دارم

نازنینی ست که بهرش دل و دین می بازم

خوبرویی ست که با او سرو کاری دارم

مست دلدارم اگر می نبود، ورنه از آنک

[...]

طبیب اصفهانی

از سر زلف نگاری دو سه تاری دارم

یادگاری ز سر زلف نگاری دارم

چه دهم دل بکسی تا غم یاری دارم

کاین دل خون شده را از پی کاری دارم

برد اندیشه یاری ز بس از کار مرا

[...]

آشفتهٔ شیرازی

روزگاریست بمیخانه گذاری دارم

با سگان در آن خانه قراری دارم

هر کرا حصن حصینی است بربع مسکون

من هم از دیر خرابات حصاری دارم

ساکن خطه عشقیم که اقلیم بقاست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه