گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

بغیر دست دل خود که بود بر دستم

نبود کس که زکوی تو رخت بربستم

هزار خار مغیلان بپا شکستم بیش

ولی عزیمت احرام کعبه نشکستم

من ارچه شبنمم اما شدم بچشمه مهر

اگر چو قطره ام اما ببحر پیوستم

بر آتش رخ تو خال تا که خوش بنشست

سپندوار بر آتش زشوق ننشستم

به همدمان معاشر بده قدح ساقی

مرا بخویش بهل کز نگاه تو مستم

سر ارچه در قدمش رفت و دین و دل برهش

ولی بقاعده کاری نیاید از دستم

علاج زخم دل آشفته کرد از لب و گفت

که مرهمست گر آشفته خاطرت خستم