گنجور

 
قاسم انوار

در ملک وصال او ظل شجری دارم

در باغ وصال او شیرین ثمری دارم

از دولت او شادم، از بند غم آزادم

در خلوت جان و دل زیبا قمری دارم

گر تیغ زند بر دل، آن خسرو مستعجل

از تیغ نمی ترسم، من هم جگری دارم

هرگه که شود پنهان آن شاهد مهرویان

در حسرت دیدارش آه سحری دارم

این ملکت آب و گل گر جمله شود باطل

در عالم جان و دل خوش جلوه گری دارم

گر کوه، اگر دریا، ای چاره بر دلها

بیچاره نخواهم شد، چون چاره بری دارم

قاسم ز رقیبان شد مجنون و دل آشفته

گر خانه پریشان شد، عزم سفری دارم