قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۱

باده می نوشم و سودای تو در سر دارم

آیت مصحف سودای تو از بردارم

زرعم اینست که کشتم بهمه عمر عزیز

من ندانم که ازین کشته چه بر بردارم

دل و جانم بچه کار آید امروز؟ که من

دل و جان شیفته زلف معنبر دارم

هم سرم در سر کار تو رود آخر کار

با خود این قاعده دیریست مقرر دارم

رحم کن بر دل عشاق ز الطاف کریم

خاصه من خسته، که معشوق ستمگر دارم

عشق و بیماری و درویشی و محنت بردن

از غم عشق تو این جمله میسر دارم

قاسمی را نظری کن، که دل از دست برفت

دل من آتش غم، سینه چو مجمر دارم