گنجور

 
عرفی

طریق دلبری تو مگر پری داند

که آدمی نه بدین شیوهٔ دلبری داند

کسی که هر بن مژگان به صد کرشمه سپرد

سزد که هرسر موییش دلبری داند

ز جان طمع ببرد، یا به دل غمش بیند

کسی که عادت آن ترک لشکری داند

ادب ز چشمهٔ لب تشنگی دهد آبم

کدام خضر بدین چشمه رهبری داند

حذر از آن که بد و نیک آهوان حرم

ز فربهی نگرد، یا ز لاغری داند

کسی که این همه حسنش دهند، بی آن نیست

که شمه ای ز حساب ستمگری داند

ز پا در افتد و بر خاستن محال بود

کسی که رهروی عشق سر سری داند

به زر چگونه توان لعل آفتاب خرید

گرفتم آن که کسی کیمیاگری داند

بر آن تتبع حافظ رواست ، چون عرفی

که دل بکاود و درد سخنوری داند

 
 
 
حافظ

نه هر که چهره برافروخت دلبری داند

نه هر که آینه سازد سِکندری داند

نه هر که طَرْفِ کُلَه کج نهاد و تُند نشست

کلاه‌داری و آیینِ سروری داند

تو بندگی چو گدایان به شرطِ مزد مکن

[...]

نسیمی

چنین که چهره خوب تو دلبری داند

نه حسن حور و نه رخساره پری داند

به خاک پای تو کآب حیات ممکن نیست

که همچو لعل لبت روحپروری داند

ستمگری نه پریچهره مرا کارست

[...]

قاسم انوار

چنانکه چشم تو در غمزه دلبری داند

سواد زلف سیاهت ستمگری داند

ز لطف نرگس مستت نشان تواند داد

دلی که سحر مبین در مبصری داند

بصد روان لبت،ای ماهروی،دشنامی

[...]

جامی

پریوشی که به رخ رسم دلبری داند

سگ خودم شمرد و آدمیگری داند

نهان ز چشم کسان گفتمش به سوی من آی

به خنده گفت که این شیوه را پری داند

چو دم ز بندگی او زنم ز آتش غم

[...]

هلالی جغتایی

عجب! که رسم وفا هرگز آن پری داند

پری کجا روش آدمی گری داند؟

دلم بعشوه ربود اول و ندانستم

که آخر اینهمه شوخی و دلبری داند

بعاشقان ستم دوست عین مصلحتست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه