گنجور

 
قاسم انوار

ناگهان در تاخت عشقت، ملک جان یغما گرفت

آتش سودای عشقت در دل شیدا گرفت

در بلا افتاده بوداین دل،که فکرپست داشت

چون ببالا رفت همت، کاراوبالا گرفت

عقل وصفی کرد،از اوصاف عشق چاره ساز

عشق در بحث آمدوبرعقل دقت ها گرفت

پرتو نور تجلی هر دلی را بهره داد

عقل استعفا گزید و عشق استغنا گرفت

آتشی در وادی ایمن فتاد از ناگهان

شعله ای بر کوه طور افتاد و بر موسا گرفت

الغیاث!ای دستگیر دردمندان، الغیاث!

عشق شوریدست وعالم سر بسر غوغا گرفت

قاسمی را عاقبت نیک اوفتاد از فضل دوست

عاقبت بر خاک کویش مسکن و ماوا گرفت