گنجور

 
قاسم انوار

در بزم یار باده ناخوشگوار نیست

از وهم درگذر، که درین گنج مار نیست

خاکم بباد داد غمش، طرفه حالتی

کز جور دوست بر دل مسکین غبار نیست

ما درد یار را بدو عالم نمی دهیم

وندر دیار ما بجز از درد یار نیست

در راه عاشقی، که دو عالم طفیل اوست

عشقست کار مرد ولی مرد کار نیست

فیض حیوة می طلبی، یار مست باش

هر کس که یار مست نشد مست یار نیست

در سکر عشق فخر و مباهات می کنم

زان ساقئی که باده او را خمار نیست

قاسم چو غرق بحر سماعست، ای فقیه

از منع درگذر، که بدست اختیار نیست