گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

آمد آن یاری که در دل جای اوست

راحت جان صورت زیبای اوست

آشنایی تازه کرد این سرکه او

ز آشنایان قدیم پای اوست

یک قبا جانم که از تن رفته بود

دیدم آنگه در ته یک تای اوست

لذت خو کرده خود باز یافت

دل که بد خو کرده حلوای اوست

خارها بس نیش سختم می زنند

گر چه ناوک رسته خرمای اوست

بر دلم کوه و غم و دل بر قدش

وه چه بارست اینکه بر بالای اوست

خسروا، گر دل ستد، تو در بمان

گیتی آن داند که آن کالای اوست