گنجور

 
امیر حسینی هروی

صبحدم بر کف نهادم جام عشق

تا شدم سرمست و بی آرام عشق

دل که در دستم نیامد دامنش

چون شفق در خون زدم پیراهنش

در مشام جانم آمد بوی دوست

چون ملک چرخی زدم در کوی دوست

ساقی آمد جام جان‌افروز داد

بلبلان را مژده نوروز داد

عندلیب باغ شوق از وصف اوست

اهل مجلس را برون آرد ز پوست

هر یک از مستی نوائی ساخته

غلغلی در عرش و فرش انداخته

گرد هستیها ز دامن توخته

پای همت بر دو عالم کوفته

از میان برخاسته گفت و شنود

رهروان غیب در عین شهود

حاضران جمع یک رنگ آمده

شیشه اغیار بر سنگ آمده

حاجیان کعبه صدق و صفا

بسته احرام از بیابان وفا

در حریم قدس مرغان حرم

کرده هنگام نوا از سر قدم

ای ندانسته بجز نام سماع

حال بیحاصلت هنگام سماع

خوب گفتند آن خداوندان حال

نیست نفس زنده را این می حلال

صدهزار آشفته اینجا گمره است

مبتدی را زین سخن دوری به است

نی سماع اندیشه طبع و هواست

تا برون نائی از این ره کی رواست

بی تکلف چون درآید رد مکن

حالت مستان بجهد خود مکن

تا برعنائی نکوبی دست و پا

زانکه این فسق است در راه خدا

در سماعت مژده جانان رسد

بوی پیراهن سوی کنعان رسد

این مفرح بهر هر مخمور نیست

لایق آن جز دل پرنور نیست

این طریق پاکبازان خداست

نی محل مشت زرق بیحیاست

عالمی آشفته سودای اوست

پاک از این بد گوهران دریای اوست

این گدایان را که بینی بی خبر

خود پرستانند از اینها درگذر

مرد معنی را طلب کن زینهار

اهل صورت را نباشد اختیار

این همه جغدان این ویرانه اند

از نوای بلبلان بیگانه اند

از تکلف خویشتن بر تافته

حاش لله گر نشانی یافته

رسم و عادت را روش پنداشته

مذهب مردان دین بگذاشته

خرقۀ را دام لقمه ساخته

بهرنانی دین و دنیا باخته

ای برای نام رفته جنگشان

خصمشان روز قیامت ننگشان

دور از این صورت نمایان گدا

گر بمعنی یابدار راه خدا

دامن یک بنده آزاد گیر

از حسینی این نصیحت یاد گیر

جهد میکن تا بگوش معنوی

هرچه من گفتم هم از خودبشنوی

بر در دل معتکف باش ای پسر

یاد میدارم من این پند از پدر

علت بس مشکل آمد بود تو

ورنه سهلست از تو تا مقصود تو

ساقیا جام صبوحی در خوراست

کز می دوشین خمارم در سراست

وقت آن آمد که از آب و گلی

در هوای صبحدم سازی تلی

خیز تا یک دم دو جیحون در کشیم

خط می در ربع مسکون در کشیم

قیل و قال ما ندارد رونقی

بحر می بینی برافکن زورقی

گر همه دریا در این زورق خوری

باشد این کشتی به پایانی بری

چونکه نه دریا ماند و نه زورقت

گوهری بخشد محیط مطلقت

عالمی بینی ز دل بیدل همه

طالب دریا و بر ساحل همه

ساقیا می ده که این افسانه بود

هرچه گفتم وصف این خمخانه بود

رطل ما بستان لبالب بازده

پس سقیهم ربهم آواز ده

گر فتوحی بی تکلف میرسد

مدعی را کی تصرف میرسد

در خراباتی که این می میدهند

قیمت صد جان بیک جو میدهند

شبروی کردم در این راه مخوف

تا مگر یابم بسرحد وقوف

مرکب از توفیق حق میتاختم

جز تحیر منزلی نشناختم

چون بدانستم که حیرت در ره است

پس یقینم شد که خاموشی به است

طول و عرضی خواستم این نامه را

مصلحت نامد شکسته خامه را