در سویدای دلم سودای اوست
در دل و جانم تمناهای اوست
نیر اعظم، که شمع عالمست
پرتوی از چهره زیبای اوست
من نمی دانم ز حال دل که چیست؟
این قدر دانم که دل مولای اوست
چون مقلد با طریقت ره نبرد
در حقیقت خار ما خرمای اوست
هر که فانی شد ز طبع آب و خاک
این قبای عشق بر بالای اوست
بوی جان می آید از باد و صبا
نکهتی از عنبر سارای اوست
قاسمی چون واقف اسرار شد
خاک کویش جنت الماوای اوست