قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۴

نمی‌توان خبری دادن از حقیقت دوست

ولی ز روی حقیقت حقیقت همه اوست

بیا، که وصف جمال تو می‌رود، بشنو

بیا، که قصهٔ صاحبدلان به وجه نکوست

به ابروت نتوان کرد اشارتی، که مدام

ز ترک چشم تو ترسم، که مست و عربده‌جوست

کمینه جرعهٔ رندان دیر ما دریاست

ز حد گذشت حکایت، چه جای جام و سبوست؟

جهان اگر همه لب گردد از کرامت وقت

نصیب جنس مقلد نباشد الا پوست

ز جور دشمن و طعن رقیب و سوز فراق

مرا که جامه به صد پاره شد چه جای رفوست؟

به وقت رفتن، قاسم، مگو دریغ و بگو

که: می‌رود به علی رغم خصم، دوست به دوست