نمیتوان خبری دادن از حقیقت دوست
ولی ز روی حقیقت حقیقت همه اوست
بیا، که وصف جمال تو میرود، بشنو
بیا، که قصهٔ صاحبدلان به وجه نکوست
به ابروت نتوان کرد اشارتی، که مدام
ز ترک چشم تو ترسم، که مست و عربدهجوست
کمینه جرعهٔ رندان دیر ما دریاست
ز حد گذشت حکایت، چه جای جام و سبوست؟
جهان اگر همه لب گردد از کرامت وقت
نصیب جنس مقلد نباشد الا پوست
ز جور دشمن و طعن رقیب و سوز فراق
مرا که جامه به صد پاره شد چه جای رفوست؟
به وقت رفتن، قاسم، مگو دریغ و بگو
که: میرود به علی رغم خصم، دوست به دوست