گنجور

 
قاسم انوار

باد صبا برگرفت پرده ز رخسار دوست

جمله ذرات را عربده و های و هوست

حاضر دلدار باش، حافظ اسرار باش

فتنه چو دیدی بدان پیشرو فتنه اوست

قاعده کار بین، شیوه دلدار بین

این همگی مغز نغز و آن همگی پوست پوست

در نظر یار باش، حاضر و هشیار باش

واقف اسرار باش،سر خدا در سبوست

چیست سبو؟ جام ما، باده شراب خدا

جام می کبریا هر نفسی نوبنوست

عشق چو بالا گرفت، عالم غوغا گرفت

خرقه بصد پاره شد، خواجه، چه جای رفوست؟

سر ز محبت برآر، در طلب یار غار

غیر بخاطر میآر، زآنکه غیورست دوست

عشق حریفیست مست، جام لبالب بدست

باده مجویید ازو، زآنکه عجب تندخوست

بوی محبت شنید، شد بجهان ناپدید

قاسمی اندر طلب دربدر و کوبکوست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode