قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۵

آفتابیست جمالت که جهان پرتو اوست

همه را از همه رو روی بدان روی نکوست

تا جمال تو بدیدم خوش و خندان گشتم

همه شب ذکر دلم تا بسحر یا من هوست

بنده از دیدن دیدار تو گشتم فربه

هر که دیدار ترا دید نگنجد در پوست

تنم از درد بجان آمد و دل حیران شد

ساقیا باده بپیما که همه جا همه اوست

گر ترا دیده تحقیق خدا بین باشد

گل و گلزار همو، دیده و دیدار هموست

هرکجا عربده دایم و قایم بینی

بیقین دان که همو عربده و عربده جوست

قاسمی، رو بخدا آر و رقیبان بگذار

دشمنانند بهم تا نرسد دوست بدوست