گنجور

 
نظام قاری

دنیی آن قدر ندارد که براو رشک برند

یا وجود و عدمش را غم بیهوده خورند

در جواب او

نیست تشریف لباسی که برو رشک برند

یاقد ناقص او را غم بیهوده خورند

نظر آنانکه نکردند بپشمین شلوار

الحق انصاف توان داد که صاحب نظرند

زنده آنست که کردست کفن میت را

مرده آنست که رختی بعزایش ندرند

نرمه را که تو دیدی زعزیزی دستار

عاقبت گیوه شد و خلق برو میگذرند

رخت میت چو ببردند چه فکر آنانرا

که بیایند و قسم بر سر سی پاره خورند

من هنرهای در دگمه بگویم دخت

تا چو در جیب بیابند غنیمت شمرند

آنکسانی که میان بند و عقود دستار

نیک بندند بدانید که صاحب هنرند

نیست دایم جهه دوش تو سنجاب و سمور

دیگران درشکم مادر و پشت پدرند

قاری امروز گراینسانست برهنه فردا

صوف ودستار مگر بر سر قبرش بدرند