گنجور

 
نظام قاری

مژده ای آرام دل کآرام جانها میرسد

دل که از ما رفته بود اکنون بما وامیرسد

در جواب او

در برش برقد همه رختی ببالا میرسد

جز سقرلاط بهمت کان بپهنا میرسد

اطلس والا جناب نازک گلروی را

هر زمان خاری زسوزن بیمحابا میرسد

گوتهی را هجو کردم کز چنین آرایشی

گر بیفتد جامه او را ببالا میرسد

دلبر رعنا چو گیرد شاهد کمخا ببر

میبرد از راستی این را و آنرا میرسد

عید آمد وزکلاه و کفش نوایعاریان

مژده پوشش بجمعی بی سر و پا میرسد

از کوک باید چپر وزپوستین بره سپر

ناوک سرمای قومی کآن بتنها میرسد

کاه کز کردن قماش از هر دو سر در البسه

صیت شعر قاری از اقصا باقصا میرسد