دارم دلی ز غصه گرانبار بودهای
بر خویشتن ز آبله چیزی فزودهای
دل آن بلا کزو نفسی برق خرمنی
بخت آنچنان کزو اثر مرگ دودهای
از بهر خویش ننگم و دارم ز بخت چشم
خود را در آب و آینه رخ نانمودهای
گمنام و زهد کیشم و خواهم به من رسد
در رخت خواب شاه به مستی غنودهای
خواهم ز خواب بر رخ لیلی گشایمش
چشمی نگه به پرده محمل نسودهای
خواهم شود به شکوه و پیغاره رام من
در گونهگون ادا به زبانها ستودهای
با دین و دانش چو منی تا چهها کند
سجاده و عمامه ز صنعان ربودهای؟
با دوستان مباحثه دارم ز سادگی
در باب آشنایی تا آزمودهای
خجلت نگر که در حسناتم نیافتند
جز روزه درست به صهبا گشودهای
در بزم غالب آی و به شعر و سخن گرای
خواهی که بشنوی سخن ناشنودهای