گنجور

 
مجد همگر

وقت طرب رسید که مشاطه بهار

آراست نوعروس چمن را به صد نگار

گلگونه زد ز لاله رخ باغ و راغ را

وز سبزه وسمه کرد بر ابروی جویبار

جعد بنفشه را به بخوری نسیم داد

کز رشک خون گرفت دل نافه تتار

سر هفت کرده غنچه رعنا ز حجله باز

آمد به عرصه گاه ریاحین عروس وار

شد چشم های نرگس مخمور نیمخواب

شد زلف های سنبل سیراب تابدار

بنگر دورنگی گل رعنا چو دور چرخ

زین سو به رنگ عاشق و زانسو به رنگ یار

پوشیده بیدمشک ز سنجاب پوستین

یعنی که پر ز برف شکوفه ست شاخسار

در بوستان نثار شکوفه ز باد سخت

ماند به سیمباری دست امیر بار

سردار دین سپه کش اسلام بار یک

آن در صفات آدمی و در صفا ملک

باز آن نگار بررخ دینی نهاده اند

کز رشک داغ بر دل مانی نهاده اند

گوئی که زنده کردن اجسام خاک را

در باد معجز دم عیسی نهاده اند

بنیاد صبح و اصل بهار و نهاد باغ

گوئی که عاشقان به تمنی نهاده اند

شاخ شکوفه را چو ثریا شمرده اند

گلبرگ را مقابل شعری نهاده اند

پیکان نمود غنچه و خنجر کشید بید

سر سوی رزم هر دو به دعوی نهاده اند

گر بر چنار بید کشد خنجر خلاف

بر پنجه چنار نه حنی نهاده اند

در روز نو سپاه ریاحین به داوری

سر سوی صدر و سرور دنیی نهاده اند

آن ذات لطف و آیت مردی و مردمی

کاخلاق اوست غایت مردی و مردمی

ای شمع اگر نه محنت عشق آزموده ای

از راه دیده راز دلت چون نموده ای

پروانه را بسوختی و یافتی جزا

تخمی که کاشتی بر آن خود دروده ای

از عاشقان تو رسته تری زانکه روزها

باری ز سوزش ایمنی و خوش غنوده ای

اسکندری که ساختی از چهره آینه

آری تو نیز هم ظلماتی گشوده ای

نی صیقلی به وجه دگر کز جمال خویش

زنگار تیرگی ز رخ شب زدوده ای

پرویزوار تاج و سرت را به تیغ داد

آن بوسه ها که از لب شیرین ربوده ای

لاف سری مزن که زجانت بکاسته ست

آن تاج عاریت که بر سر جاهت فزوده ای

قد بر کشیده ای و رخ افروخته مگر

یکشب ندیم بزم سپهدار بوده ای

آن شهریار عالم و عادل که روز جنگ

بر شیر و بر پلنگ کند کوه و بیشه تنگ

ای از فلک کمینه خطابت یمین ملک

تیغت معین ملت و کلکت امین ملک

زاید زجود دست تو هر دم یسار دین

باشد به خاک پای تو دایم یمین ملک

در جویبار مملکت و بوستان دین

از آب تیغ تو شکفد یاسیمین ملک

از قدر تو گرفت ترفع سپهر دین

وز جاه تو نمود تمکن زمین ملک

تیغ تو قامع ملک چارمین سپهر

پاس تو حارس فلک هفتمین ملک

شد خلق را کف تو به بخشش ضمان رزق

شد شاه را دل تو به دانش ضمین ملک

ناگه کمین کینه گشاید اجل بر او

در دور تو هر آنکه بود در کمین ملک

گردون در آستین مراد تو می نهد

هرچ آیدش به دست زغث و سمین ملک

ای نو بهار ما رخ عالم فروز تو

نوروز و عید باد همه ساله روز تو

ای از تو سروری و سری نام یافته

وز بخت تو روزگار همه کام یافته

در خدمت رکاب تو هر کو نهاد گام

صد کام در مقابل هر گام یافته

از مرتبت کمینه و شاق تو در جهان

هر چه کزان نهایت اوهام یافته

خلقی ز عدل شاملت ارزاق توخته

جوفی ز عدل کاملت آرام یافته

در یاز رنج بذل کف چون سحاب تو

خود را غریق منت و انعام یافته

خورشید کو به نور بود مایه بخش کان

از فیض رای روشن تو وام یافته

در آشیان ملک جهان مرغ بخت تو

در زیر بال بیضه اسلام یافته

در جنب موکب تو غلامان و بندگانت

کمتر جنیبت ابلق ایام یافته

ختم چکامه راغزلی خوش ز بهر تو

گر بشنوی ادا کنم از لفظ شهر تو