گنجور

 
غالب دهلوی

سرچشمه خونست ز دل تا به زبان های

دارم سخنی با تو و گفتن نتوان های

سیرم نتوان کرد ز دیدار نکویان

نظاره بود شبنم و دل ریگ روان های

ذوقی ست درین مویه که بر نعش منستش

ها دلشده هیچ مگوی همه دان های

در خلوت تابوت نرفته ست ز یادم

بر تخته در دوخته چشم نگران های

ای فتوی ناکامی مستان که تو باشی

مهتاب شب جمعه ماه رمضان های

باد آور ناگفته شنو رفت حوالت

دردی که به گفتن نپذیرفت گران های

از جنت و از چشمه کوثر چه گشاید؟

خون گشته دل و دیده خونابه فشان های

در زمزمه از پرده و هنجار گذشتیم

رامشگری شوق به آهنگ فغان های

سیماب تنی کز رم برق ست نهادش

گردیده مرا مایه آرامش جان های

غالب به دل آویز که در کارگه شوق

نقشی ست درین پرده به صد پرده نهان های