گنجور

 
غالب دهلوی

پروا اگر از عربده دوش نکردند

امشب چه خطر بود که می نوش نکردند

در تیغ زدن منت بسیار نهادند

بردند سر از دوش و سبکدوش نکردند

از تیرگی طره شبرنگ نظرها

پرواز در آن صبح بناگوش نکردند

داغ دل ما شعله فشان ماند به پیری

این شمع شب آخر شد و خاموش نکردند

روزی که به می زور و به نی شور نهفتند

اندیشه به کار خرد و هوش نکردند

گر داغ نهادند وگر درد فزودند

نازم که به هنگامه فراموش نکردند

خون می خورم از حسن که این گنج روان را

در کار تهیدستی آغوش نکردند

اکنون خطری نیست که تا پر نشد از دل

خود چاه زنخدان تو خس پوش نکردند

گر خود به غلامی نپذیرند گدا باش

بر در بزن آن حلقه که در گوش نکردند

غالب ز تو آن باده که خود گفت نظیری

«در کاسه ما باده سرجوش نکردند»