گنجور

 
قاآنی

آن سنگدل که شیشهٔ جانهاست جای او

آتش زند در آب و گل ما هوای او

سوگند خورده‌ام که ببوسم هزار بار

هرجا رسیده است به یکبار پای او

جز کاندر آب و آیینه دیدم جمال وی

بر هیچ کس نظر نگشودم به جای او

عاشق که آرزو نکند جز رضای دوست

این عجز او بتر بود ازکبریای او

گر مدعی نبود ز خود خواهشی نداشت

او را چه کار تا طلبد مدعای او

گر زیرکی بهل که همین عین آرزوست

کز دوست آرزو بکند جز رضای او

قاآنی ار ز پای فتادست عیب نیست

نیکو قویست دست توانا خدای او