گنجور

 
مولانا

شب مست یار بودم و در های های او

حیران آن جمال خوش و شیوهای او

گه دست می‌زدم که زهی وقت روزگار

گه مست می‌فتادم بر خاک پای او

هفت آسمان ز عشق معلق زنان او

فربه شده ز جام خوش جانفزای او

در هوشها فتاده نهایات بیهشی

در گوشها فتاده صریر صلای او

هر بره گوش شیر گرفته ز عدل او

هر ذره گشاده دهان در ثنای او

هرجا وفاست حاصل، و هرجا که بوالوفاست

بگداخته زخجلت و شرم وفای او

چشمت ضعیف می‌شود از فرص آفتاب

صد همچو آفتاب ضعیف از لقای او

چندان بود ضعیف که یک روز چشم را

سرمه کشد به لطف و کرم توتیای او

آن نقدهای قلب که بنهادهٔ به پیش

چون ژیوه می‌طپند پی کیمیای او

هر سوت می‌کشند خیالات آن و این

والله کشنده نیست به جز اقتضای او

هریک چو کشتییم که برهم همی زنیم

بحر کرم وی آمد و ما آشنای او

جانم دهی ولی نکشی، ور کشی بگو

من بارها گزارده‌ام خونبهای او

فرع عنایت تو بود کوشش مرید

فرع دعای تست حنین و دعای او

بر بوی آب تست ورا در سراب میل

بر بوی نقد تست سوی قلب رای او

چون تاج عشق بر سر تست ای مرید صدق

سرمست می‌خرام به زیر لوای او

ترجیع هم بگویم زیرا که یار خواست

هر کژ که من بگویم، گردد ز یار راست

امسال سال عشرت و ولت در استوا

ای شاد آنکسی که بود طالعش چو ما

دف می‌خرید زهره و برهم همی نهاد

می‌ساخت چنگ را سر و پهلو و گردنا

در طبع می‌نهاد هزاران خروش جوش

در نای نی نهاد ز انفاس خود نوا

بنیاد عشرتی که جهان آن ندیده است

خورشید را چه کار به جز گرمی و ضیا؟!

امسال سال تست، اگر زهره طالعی

زهره جنی ببست ازین مژده دست و پا

خوان ابد، نهاد خدا و اساس نو

من سال و ماه گفتم، از غیرت خدا

ای شاه، کژنهادهٔ از مستی آن کلاه

چندان گرو شود به خرابات ما قبا؟

جانها فنا شوند ز جام خدای خویش

ز اندیشه باز رسته و از جنگ و ماجرا

گوید که: « چون بدیت دران غربت دراز »

گویند : « آنچنان که بود درد بی‌دوا

چون ماهیان طپان شده بر ریگهای گرم

مهجور از لقای تو ای ماه کبریا

در بحر زاده‌ایم و به خشکی فتاده‌ایم »

ای زادهٔ وفاش تو چونی درین جفا؟

منت خدای راست که بازآمدی به بحر

چون صوفیان ببند لب از ذکر مامضی

زیرا که ذکر وحشت هم وحشتیست نو

گفتن ز بعد صلح: « چنین گفتهٔ مرا »

در بزم اولیا نه شکوفه نه عربده‌ست

در خرمن خدای، نه رخصست و نی غلا

آنجا سعادتیست که آن را قیاس نیست

هر لحظه نو به نو متراقیست اجتبا

ترجیع سیومست، اگر حق نخواستی

جان را به نظم کردن پروا کجاستی

در روضهٔ ریاحین می‌گرد چپ و راست

گل دسته بستن تو ندانم پی کراست

گل دسته در هوای عفن پایدار نیست

آن را کشیدن این سو، هم حیف و هم خطاست

زنجیر بسکلد، بسوی اصل خود رود

زیرا که پروریدهٔ آن معتدل هواست

اینجا قباش ماند، یعنی عبارتی

اما قبای یوسف، دلرا چو توتیاست

هین جهد کن تو نیز، که بیرون کنی قبا

در بحر، بی‌قبا شدنت شرط آشناست

ای مرد یک قبا، تو قبا بر قبا مپوش

گر بحریی، تجمل و پوشش ترا عراست

الفقر فخر گفت رسول خدای ازین

سباح فحل و شاه سباحات مصطفاست

کشتی که داشت، هم ز برای عوام داشت

بهر پیادهٔ چو پیاده شوی، سخاست

اما دغل بسیست، تو کشتی شناس باش

زیرا که کار دنیا سحرست و سیمیاست

دنیا چو کهرباست و همه که رباید او

گندم که مغز دارد، فارغ ز کهرباست

هرکو سفر به بحر کند در سفینه‌اش

او ساکن و رونده و همراه انبیاست

در نان بسی برفتی، در آب هم برو

از بعد سیر آب یقین مفرشت سماست

زین‌سان طبق طبق، متعالی همی شوی

اما علای مرتبه جز صورت علاست

این ره چنین دراز به یکدم میسرست

این روضه دور نیست، چو رهبر ترا رضاست

آری، دراز و کوته در عالم تنست

اما بر خدا، نه صباحست و نی مساست

گر در جفا رود ره و گر در وفا رود

جان توست، جان تو از تو کجا رود؟!