گنجور

 
قاآنی

ای آفتاب بندهٔ تابنده رای تو

گردنده چرخ گرد سُم بادپای تو

تو سایهٔ خدایی از آن روی چشم عقل

نه دیده ابتدای تو نه انتهای تو

زرین شود ز جود تو از شرق تا به غرب

خورشید تعبیه است مگر در سخای تو

گر صیت همتت شنود نطفه در رحم

بیدست و پای رقص کند از عطای تو

در ملک آفرینش از فرش تا به عرش

یک آفریده دم نزند بی‌رضای تو

هر روز کافتاب ز مشرق کند طلوع

تا شب چو ذره رقص کند در هوای تو

اندر مشیمه نطفه زبان خواهد از خدای

پیش از حلول روح که گوید ثنای تو

نارسته برگ و بار درختان ز گل هنوز

اندر درون دانه نماید دعای تو

نظارهٔ جمال جمیل تو کرد عقل

دیوانه شد ز دهشت نور لقای تو

چندین هزار بار خرد جست و می‌نیافت

راهی که در دلست ترا با خدای تو

عمرت چنان دراز کز آ‌ن سوی شام حشر

طالع شود سفیدهٔ صبح بقای تو

قاآنی از گنه چه هراسد که روز حشر

بی پرسشش بخلد ب‌رند از ولای تو

هلاک ازین غمم که جان نمی‌شود فدای تو

که خورد آب زندگی ز لعل جانفزای تو

اگر رضا شوی بسر، سرم فدایت ای پسر

رضای من مجو ز سر سر من و رضای تو

مگر به چشم ما نهی و گرنه برکجا نهی

که هر‌جا که پا نهی سریست زیر پای تو

شدی به‌نیم چشم زد ز چشم فتنهٔ خرد

که دور باد چشم بد ز چشم فتنه زای تو

وجو‌دت از چه آب و گل سرشته‌ای مه چگل

که می‌دود هزار دل همیشه در قفای تو

تراست بر بکف کمان که تاکنی مرا نشان

مراست کف بر آسمان که تا کنم دعای تو

مرا زنی به تیغ و من نیم به فکر جان و تن

زبان گشوده در سخن به فکر مرحبای تو

دلم ز خلق بی‌‌گمان به کنج سینه شد نهان

نیافت عاقبت امان ز خال دلربای تو