گنجور

 
قاآنی

ای به مشکین موی تو مسکین دلم‌کرده وطن

چون غم آن موی مشکن در دل مسکین من

مه میان انجم از خجلت نگردد آشکار

آشکارت‌گر ببیند در میان انجمن

گر فرو ریزد اگر طلعت فروزی در بهار

سرو بنشیند اگر قامت فرازی در چمن

ای نه اندامست زیر جامه‌ات کاموده‌ای

پیرهن از یک چمن نسرین و یک بستان سمن

حاش لله نیست نسرین را چنین فر و بهار

روح پاکست اینکه دادی جای اندر پیرهن

این‌چه مشکین زلف دلبند رسا باشدکز او

یک جهان دل را اسیر آورده‌یی در یک رسن

یعلم‌الله هیچکس زینسان رسن هرگز ندید

حلقه اندر حلقه خم در خم شکن اندر شکن

زاتش دل سوزم و سازم ‌چو شمعت در حضور

خواهیم گردن فراز و خواهیم گردن بزن

ور توام‌ گردن زنی من تازه‌جان ‌گردم چو شمع

زانکه جان تازه یابد شمع از گردن زدن

خود چه باشد گر درآیی درکنار من شبی

همچو جانی در بدن یا همچو شمعی در لگن

نی چو قرص آفتابی من چرغ صبحگاه

در وصالت نیست الا جان سپردن‌ کار من

خرم آنشب ‌کز رخ و زلف تو باشد تا سحر

دوش من پر سنبل و آغوش من پر یاسمن

با من مسکین نگردی یار و جای آن بود

ای بت سیمین‌بر و سیمین‌تن و سیمین‌ذقن

لیک ازینسان هم نخواهد ماند روزی چند باش

تا ز جود خسروم بینی قرین خویشتن

در بر شه عرضه خو‌اهم داشت حال خویش و شاه

از کرم نپسنددم در این غم و رنج و محن

باش تا بینی که خسرو دوش و آغوش مرا

پر در وگوهر نماید از سخا و از سخن

باش تا بینی به من از بحر دست و کان طبع

گوهر افشاند به خروار و زر افشاند به من

ای بت قامت قیامت وی مه بالا بلا

ای غلام قامت و بالات سرو و نارون

تا به‌کی تابم بری زان زلفکان پر ز تاب

تا به‌ کی راهم زنی زان چشمکان پرفتن

لعل تو چون بهر من لیکن بود از بهر غیر

وه چه بود ار بهر من بود آن لب چون بهرمن

روی‌داری چون‌سهیل و لعل داری چون عقیق

هرکرا باشی به دامن بی‌نیازست از یمن

چثبم‌و مغز من ز عکس‌لعل‌و بوفا زلف تست

این پر از لعل بدخشان آن پر از مشک ختن

گل نبویم می ننوشم ‌که نباشند این و آن

این به طعم آن دهان و آن به بوی این بدن

مغز من‌پر نکهتست از بسکه بویم آن دو زلف

کام من پر شکرست از بسکه بوسم آن دهن

بوسهٔ لعل تو گر باشد به نرخ جان رواست

خاصه آن ساعت که خواند مدحت شاه زمن

شاه فرّخ‌ رخ‌ که یابد فرّ فرزینی ازو

هر پیاده‌کش دود در پای اسب پیلتن

خسروگیتی فریدونشه‌که باشد بر جهان

با وجودش منّت و فضل از خدای ذوالمنن

ای جوان بختی ‌که بی‌شیرینی اوصاف تو

هیچ‌ کودک برنگیرد در جهان لب از لبن

گردش گردون به‌قدر و جاه شخصت معترف

گردن دوران به جود و شکر مدحت مرتهن

ای به عالم بی‌همال از فطرت و اصل و گهر

وی به ‌گیتی بی‌مثال از فکرت و فهم و فطن

چرخ برپیچد عنان چون توسنت بیند دمان

خصم برپوشد کفن چون جوشنت بیند به تن

اژدر رمحت بیوبارد ود خشک و تر

تیر تو گوید برافروزد شرار مر زغن

کلک تو ریزد لآل نغز بی‌دست و درون

تیر تو گوید جواب خصم بی‌کام و دهن

چون‌به‌دست ‌آری قلم‌اندیشه‌ گوید ای‌شگفت

ابر نیسان را بود اندر محیط ایدر وطن

کف ‌گشودی در سخا بحر عمان شد در غمان

لب‌گشادی در سخن درَ ثمین شد بی‌ثمن

ای نهاده یک جهان سر بر خط فرمان تو

همچنان‌که مهر را هندو و بت را برهمن

گرنه بهر بذل تو چه سیم چه خاک سیاه

ورنه بهر جود تو چه ریگ چه در عدن

از پی مدح تو باشد ورنه خاصیت چه بود

منطق شیرین ودیعت در دهان مرد و زن

تا غم معشوق ‌گیرد در دل عاشق قرار

تا دل عشاق جوید در بر جانان سکن

حاسد جاه تو در قعر زمین‌گیرد سکون

پایهٔ قدر توگیرد جای در اوج پرن

 
 
 
عنصری

شاه گیتی خسرو لشکرکش لشکرشکن

سایهٔ یزدان شه کشور ده کشورسِتان

ناصرخسرو

ای دننده همچو دن کرده رخان از خون دن

خون دن خونت بخواهد ریخت گرد دن مدن

همچو نخچیران دنیدی، سوی دانش دن کنون

نیک دان باید همیت اکنون شدن ای نیک دن

راه زد بر تو جهان و برد فر و زیب تو

[...]

ازرقی هروی

سوسن و سنبل نمود از زلف و عارض یار من

سنبلی بس با بلا و سوسنی بس با فتن

سوسن از سیم پلید و سنبل از مشک سیاه

در پلیدی صد ملاحت ، در سیاهی صدشکن

نوروزیب از روی و قد او همی خواهند دام

[...]

منوچهری

ای نهاده بر میان فرق جان خویشتن

جسم ما زنده به جان و جان تو زنده به تن

هر زمان روح تو لختی از بدن کمتر کند

گویی اندر روح تو مضمر همی‌گردد بدن

گر نیی کوکب، چرا پیدا نگردی جز به شب

[...]

قطران تبریزی

ای سهی سرو روان از تو بهشت آئین چمن

روی تو ماهست و گرد ماه از انجم انجمن

مشک داری بر شقایق ورد داری بر عقیق

سرو داری بر گل و شمشاد داری بر سمن

از نسیم زلف تو همچون شمن گردد صنم

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از قطران تبریزی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه