گنجور

 
فضولی

ای طربخانه دل خلوت سلطان غمت

پرده دیده سراپرده خاک قدمت

وعده داد مرا ماه من امشب ای صبح

بخدا گر همه صدقست نگه داردمت

بعلاجی دگرم حال مگردان که مرا

ساز کارست بسی شربت ذوق المت

سزد ار دم زند از سلطنت روی زمین

خاکساری که بود گرد حریم حرمت

نفسی نیست که در رشته جانم گرهی

نفتد از شکن سلسله خم بخمت

گریه در دیده ز بیداد تو آبی نگذاشت

عذر خواه کمی ماست کمال کرمت

می کند منع تو از قتل فضولی اغیار

این چه ظلم است بران کشته تیغ ستمت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode