گنجور

 
فضولی

داریم در زمانه بد طالع زبون

طالع چنین زمانه چنان چون کنم چون

خور نیست هر سحر پی آزار ما فلک

دستی ز آستین جفا می کند برون

کم دیده ایم بر رخ زرد و سرشگ آل

رنگ ترحم از روش چرخ نیلگون

خون می رود ز دیده ما بس که چون شفق

بی مهری فلک دل ما کرده است خون

ما دون نه ایم گر نکند میل دور نیست

با غیر جنس خود نه عداوت سپهر دون

فرهاد دید رحمت سیر ره بلا

پیچید پای عجز بدامان بیستون

از ذکر جور دور فضولی ترا چه سود

کم گوی نگشته که از آن غم شود فزون

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode