گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
فضولی

تا مرا سودای شمع عارضت در سر نبود

سینه ام سوزان دلم صد پاره چشمم تر نبود

در گریبان دلم روزی که عشقت دست زد

هستیم را جز لباس نیستی در بر نبود

جان من روزی که شوق جوهر تیغ تو داشت

در جهان نام و نشان از جسم و از جوهر نبود

از ازل تنها مرا شد درد تنهایی نصیب

غالبا این درد را قابل کسی دیگر نبود

در جهان جز عاشقی کاری نکردم اختیار

چون کنم نسبت بمن کاری ازین بهتر نبود

هیچگه غمخانه ام را سیل خون نگشاد در

کز بلا صد خیل بهر دیدنم بر در نبود

پیش ازین حال فضولی را نمی دیدم خراب

در دل او غالبا درد و غم دلبر نبود

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode