گنجور

 
فصیحی هروی

تا من آتش خانه بودم رسم خاکستر نبود

شعله را بدنامی دود دل اخگر نبود

دل مدام آواز مرغ آشنایی می‌شنید

چون قفس بشکست جز یک مشت بال و پر نبود

العطش می‌زد جگر غم دوزخش بر لب چکاند

پیش از این آن بینوا را باده در ساغر نبود

رنگ و بوی غم گرفت از فیض دل گلزار ما

این زر ناقص عیار از کیمیا کمتر نبود

خویش را بر نیش مژگان ستم‌کیشان زدم

کان قدر زخمی که دل می‌خواست در خنجر نبود

قوت بال طلب ما را بدین گلشن رساند

ورنه پرواز این قدر در تنگنا بی پر نبود

دست حرمانم فصیحی کند و بر آتش نهاد

در گلستانی که نخل بی‌بری بی‌بر نبود