گنجور

 
فروغی بسطامی

زان پرده می‌گشاید دل بند نازنینم

تا در نظر نیاید زیبا نگار چینم

دانی به عالم عشق بهر چه بی‌نظیرم

وقتی اگر ببینی معشوق بی‌قرینم

گفتم نظر بدوزم تا بی دلم نخوانند

پیشی گرفت عشقش بر عقل پیش بینم

ای خسرو ملاحت در من نظر مپوشان

زیرا که خرمنت را درویش خوشه چینم

بالای خود میارا کز پا فتاده عقلم

رخسار خو بپوشان کز دست رفت دینم

هر چند آستینت در دست من نیفتاد

لیکن بر آستانت فرسوده شد جبینم

تا بر درت گذشتم، آسوده از بهشتم

تا با تو دوست گشتم، فارغ ز حور عینم

گر بخت خفتهٔ من از خواب ناز خیزد

هم با تو می‌کشم می، هم با تو می‌نشینم

چون جم مرا فروغی از اهرمن چه پروا

تا اسم اعظم دوست نقش است بر نگینم