گنجور

 
بیدل دهلوی

بی دستگاهیی بود چون شمع در کمینم

پیشانی عرق ریز برداشت آستینم

بی قدریم برآورد همقدر آتش خس

بر خیزم از سر خویش تا زیر پا نشینم

آزادگان ازین باغ با صد طرب گذشتند

صبحی نشد که من هم دامن به خنده چینم

نامم گداخت چندان از انفعال شهرت

کز فلس ماهیان برد نقش دگر نگینم

گویند از میانش جز در کمان نشان نیست

من هم درین توهم همسایهٔ یقینم

چون موج از محبت هر چند آب‌گشتم

نگذاشت آتش آخر دنبال انگینم

در صلحنامهٔ هوش ثبت است بی‌دماغی

رحمی است کز خط جام بندد کمر نگینم

الفاظ بی معانی بر فطرتم ستم کرد

دست چنار تا کی بندد حنای زینم

خودداری‌ام دل افشرد کو صنعت جنونی

کز چاک یک گریبان صد دامن آفرینم

آخر به سجده تازی از من‌ که می‌برد پیش

بگذار یک دو روزی میدان‌کشد جبینم

سامان سر بلندی یمنی نداشت بیدل

چون شمع آخر کار زد گریه بر زمینم