بی دستگاهیی بود چون شمع در کمینم
پیشانی عرق ریز برداشت آستینم
بی قدریم برآورد همقدر آتش خس
بر خیزم از سر خویش تا زیر پا نشینم
آزادگان ازین باغ با صد طرب گذشتند
صبحی نشد که من هم دامن به خنده چینم
نامم گداخت چندان از انفعال شهرت
کز فلس ماهیان برد نقش دگر نگینم
گویند از میانش جز در کمان نشان نیست
من هم درین توهم همسایهٔ یقینم
چون موج از محبت هر چند آبگشتم
نگذاشت آتش آخر دنبال انگینم
در صلحنامهٔ هوش ثبت است بیدماغی
رحمی است کز خط جام بندد کمر نگینم
الفاظ بی معانی بر فطرتم ستم کرد
دست چنار تا کی بندد حنای زینم
خودداریام دل افشرد کو صنعت جنونی
کز چاک یک گریبان صد دامن آفرینم
آخر به سجده تازی از من که میبرد پیش
بگذار یک دو روزی میدانکشد جبینم
سامان سر بلندی یمنی نداشت بیدل
چون شمع آخر کار زد گریه بر زمینم
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
از من مکن جدائی ای یار نازنینم
کز دوری تو جانا، با درد دل قرینم
دامن چه میفشانی از من که خاک راهم
از من چه میکشی پا، من کمتر از زمینم
من ذرهام ولیکن سودای مهر دارم
[...]
آن سالکم که با خضر هرچند هم نشینم
سرگشته همچو پرگار در گام اولینم
از بیم دید و وا دید بگریزم از عدم هم
گر بعد مرگ بیند در خواب همنشینم
دایم زهمت فقر خرجم ز دخل بیش است
[...]
چون چشم آبگینه، هر چند پاک بینم
در پرده خجالت، زان روی شرمگینم
از زلف مشکبویان مغزم شود پریشان
تا ریشه کرد در دل آن خط عنبرینم
یک برگ کاه ایشان بی کوه منتی نیست
[...]
زان پرده میگشاید دل بند نازنینم
تا در نظر نیاید زیبا نگار چینم
دانی به عالم عشق بهر چه بینظیرم
وقتی اگر ببینی معشوق بیقرینم
گفتم نظر بدوزم تا بی دلم نخوانند
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.