گنجور

 
ناصر بخارایی

از من مکن جدائی ای یار نازنینم

کز دوری تو جانا، با درد دل قرینم

دامن چه می‌فشانی از من که خاک راهم

از من چه می‌کشی پا، من کمتر از زمینم

من ذره‌ام ولیکن سودای مهر دارم

من فانی‌ام ولیکن با روح همنشینم

جز لعل تو نگنجد در عقل خرده‌ دانم

جز قامتت نیاید در چشم راست بینم

چون ماه می‌گدازم از مهر تو ولیکن

مهر تو تا قیامت نقش است بر جبینم

از نالهٔ سحرگه ایمن مباش ای مه

تا خرمنت نسوزد از آه آتشینم

گفتا رقیب تا کی مستی ز عشق ناصر

من خود چنین نگشتم، او ساخت این‌چنینم