گنجور

 
کلیم

آن سالکم که با خضر هرچند هم نشینم

سرگشته همچو پرگار در گام اولینم

از بیم دید و وا دید بگریزم از عدم هم

گر بعد مرگ بیند در خواب همنشینم

دایم زهمت فقر خرجم ز دخل بیش است

خرمن بمور بخشم با آنکه خوشه چینم

آزار ما تلافی از آسمان ندارد

بیمرهم است زخمم هم طالع نگینم

ظاهر بباطن من یکرنگ گشته در عشق

چون شمع می گدازد با دست آستینم

امید رستگاری ز آغاز کار پیداست

در خانه کمانست صیاد در کمینم

این سرنوشت بد هم دایم بکس نماند

سیلاب اشک شوید آخر خط جبینم

شیرین زبانی من دام عوام نبود

جوش مگس کند زهر در دیده انگبینم

دایم کلیم دوران در پستیم ندارد

شاید که قدردانی بردارد از زمینم