گنجور

 
فیاض لاهیجی

رحمش نمی‌آید به من چندانکه می‌سوزم نفس

من تنگ‌تر سازم نفس او تنگ‌تر سازد قفس

من خود فتادم از نفس، یکم دم نگفتی ناله بس

مردم من ای فریادرس، فریادرس، فریادرس

در هجر آن روی چو مه و زیاد آن زلف سیه

در دیده می‌غلتد نگه در سینه می‌پیچد نفس

کس خود نمی‌داند کیم حیران چنین بهر چیم

من آنکه بودم خودنیم، چون من مبادا هیچ‌کس

من رهروی‌ام ناتوان وامانده‌ای از کاروان

افتاده دور از همرهان، گم کرده آواز جرس

آن چین زلف مشک بیز آن کاکل مرغوله ریز

بسته است بر من در گریز این راه پیش آن راهِ پس

در وادی عشق و جنون در من نمی‌گیرد فسون

از خانه کی آید برون، ترسد اگر دزد از عسس!

هر چند در فقر و فنا هستم غریب و بی‌نوا

با کس ندارم التجاوز کس ندارم ملتمس

از بس که نالیدی چونی و ز بس که جوشیدی چو می

کشتی تو ما را، تا به کی! فیّاض بس فیّاض بس

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode