گنجور

 
صائب تبریزی

هیچ کار از ما نمی آید ز کار ما مپرس

رفته ایم از خویش بیرون از دیار ما مپرس

کوه تمکین حبابیم از شکیب مامگوی

جلوه موج سرابیم از قرار ما مپرس

بید مجنونیم برگ ما زبان خامشی است

گل بچین از برگ ما، احوال بار ما مپرس

دامن آرام بر دامان صرصر بسته ایم

از پریشان حالی مشت غبار ما مپرس

دیده خورشید، فتراک سحر خیزان بود

حلقه فتراک ما بین از شکار ما مپرس

ازدیار حسن خیز عشق می آییم ما

می شوی آواره احوال دیار ما مپرس

نقل ارباب جنون دیوانگی می آورد

رحم کن بر خویش از جوش بهار ما مپرس

سبحه ریگ روان انگشت حیرت می گزد

از شمار داغهای بی شمار ما مپرس

شرح حال دردمندان دردسر می آورد

میل دردسر نداری از خمار ما مپرس

حلقه تأدیب در گوش معلم می کشند

از فضولیهای اطفال دیار ما مپرس

یک نگاه گرم در سرچشمه خورشید کن

پیش رویش حال چشم اشکبار ما مپرس

کار ما چون زلف خوبان در گره افتاده است

می کنی سر رشته گم صائب ز کار ما مپرس