گنجور

 
فصیحی هروی

رفتند همدمان و مرا دل فگار ماند

خون جگر ز صحبتشان یادگار ماند

دل مضطرب ز روزن چشمم برون دوید

اما ز ناتوانی هم در کنار ماند

از دشمنم چه شکوه که این زخم دوست زد

بیگانه را چه جرم که این داغ یار ماند

نی‌نی ز یار و دوست شکایت نه درخورست

کاین داغ روزگار سیه‌روزگار ماند

هر جا بود دو چشمه خون تربت من‌ست

کاینم به جای لوح نشان مزار ماند

پا تا سرم چو زلف بتان بیقرار شد

الا غم فراق که بر یک قرار ماند

جانم تمام سوخت فصیحی غم فراق

وز روی مرگ تا ابدم شرمسار ماند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode