گنجور

 
فصیحی هروی

رفتند همدمان و مرا دل فگار ماند

خون جگر ز صحبتشان یادگار ماند

دل مضطرب ز روزن چشمم برون دوید

اما ز ناتوانی هم در کنار ماند

از دشمنم چه شکوه که این زخم دوست زد

بیگانه را چه جرم که این داغ یار ماند

نی‌نی ز یار و دوست شکایت نه درخورست

کاین داغ روزگار سیه‌روزگار ماند

هر جا بود دو چشمه خون تربت من‌ست

کاینم به جای لوح نشان مزار ماند

پا تا سرم چو زلف بتان بیقرار شد

الا غم فراق که بر یک قرار ماند

جانم تمام سوخت فصیحی غم فراق

وز روی مرگ تا ابدم شرمسار ماند

 
 
 
وطواط

رفت آن نگار و عشق آن نگار ماند

او شد ز دست و دست نشاطم ز کار ماند

از دیده رفته چهرهٔ همچنون نگار او

وز اشک دیده چهرهٔ من پر نگار ماند

از چشم من جمال دو رخسار یار رفت

[...]

جامی

رفتی و درد و داغ توام یادگار ماند

صد حسرت از تو در دل امیدوار ماند

بلبل کشید رنج گلستان و عاقبت

گل را صبا ربود و ازو بهر خار ماند

دریا شد از سرشک کنارم ولی چه سود

[...]

صائب تبریزی

طی شد زمان پیری ودل داغدار ماند

صیقل شکست وآینه ام در غبار ماند

فیاض لاهیجی

رفتی تو لیک نام نکو یادگار ماند

حرف ترت چو دیدة ما آبدار ماند

رفتی تو از میان (و) دل سخت جان ما

بر خاک مرقد تو چو سنگ مزار ماند

بودی صفای آینة دهر و من غبار

[...]

جویای تبریزی

بگذشت نوجوانی و جسم نزار ماند

گردی درین ره از پی آن شهسوار ماند

رو داد وصل یار و همان دل فسرده ایم

این غنچه ناشگفته درین نوبهار ماند

افسوس از دلی که ز بیدردی آرمید

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه