گنجور

 
فصیحی هروی

جان بی‌رخ تو درد دل غمزده داند

ماتمزده حال دل ماتمزده داند

پی برده‌ام از عشق به جایی که ره آنجا

دیوانه پا بر سر عالم زده داند

این ذوق پیاپی که مرا از می عشق است

در بزم بلا جام دمادم زده داند

ز آن طره بر هم زده آشفته‌دلان را

حالی‌ست که آشفته برهم زده داند

کوه غم فرهاد ز من پرس فصیحی

کاندوه دل غمزده را غمزده داند