گنجور

 
صائب تبریزی

طی شد زمان پیری ودل داغدار ماند

صیقل شکست وآینه ام در غبار ماند

چون ریشه درخت که ماند به جای خویش

شد زندگی وطول امل برقرار ماند

ناخن نزد کسی به دل سر به مهر ما

این غنچه ناشکفته بر این شاخسار ماند

زین پنج روزه عمر که چون برق وباد رفت

غمهای بی شمار به این دلفگار ماند

زان سرو خوش خرام که عمرش درازباد

از خویش رفتنی به من خاکسار ماند

خواهد گرفت دامن گل را به خون ما

این آشیانه ای که ز ما یادگارماند

از خود برآی زود که گردد گزنده تر

چندان که زهر در بن دندان مار ماند

غمهای من ز عشق سراسر نشاط شد

غیر از غمی که بر دلم از غمگسار شد

نتوان زمن به عشرت روی زمین گرفت

گردی که بر جبین من از کوی یار گرفت

دست من ز رعونت آزادگی چو سرو

با صد هزار عقده مشکل زکار ماند

صائب زاهل درد هم آواز من بس است

کوه غمی که بر دلم از روزگار ماند