گنجور

 
فصیحی هروی

جنون از داغ رسوایی چو آراید گلستانم

نگنجد چاک از شادی در آغوش گریبانم

شراب دورباشی جوش می‌زد دوش کز مستی

نگه چون اشک می‌غلطید از مژگان به دامانم

چه شوقست این که بهر التماس پاس بی‌خوابی

نگه صد بار بوسد تا سحرگه پای مژگانم

گر از من دل‌گرانی تا توانی ناله‌ام مشنو

که من درد دلم در ناله‌های خویش پنهانم

متاع کاسدم شیدایی ناز خریداران

اگر در کعبه‌ام کفرم اگر در دیر ایمانم

ز غیرت دیده بربستم ولی از شوق دیدارش

گل نظاره می‌روید ز شاخ خشک مژگانم

من آن اشکم که عمری بر سر مژگان بودم

کنون دیریست تا بیهوده سرگردان دامانم

بخواب ای دست غم در آستین کامشب زبی‌تابی

به استقبال چاکی رفته هر تار گریبانم

نه پای شانه‌ای بوسیدم و نی دامن بادی

فصیحی زلف معشوقم که بی موجب پریشانم