گنجور

 
فصیحی هروی

نوبهارست و در انجام طرب می‌کوشم

لب گل می‌مکم و خون جگر می‌نوشم

جلوه نخل مرادم نفریبد هرگز

گر همه شعله شود در هوس آغوشم

خسم و فرقت بی‌برگی وی سوخت مرا

خرقه شعله در آتشکده تا کی پوشم

زخم ناسورم و از دولت حیرانی دوست

سالها شد که پرستار لب خاموشم

از پیامش نیم آگاه ولی دوش نگاه

می‌شد از دیده سراسیمه به طوف گوشم

چون برم نام تو در ناله بغلطد نفسم

چون کنم یاد تو در گریه درآید هوشم

برق این رمز فصیحی خردم سوخت که من

ناله بلبلم و از لب گل می‌جوشم