گنجور

 
فصیحی هروی

نوبهارست و در انجام طرب می‌کوشم

لب گل می‌مکم و خون جگر می‌نوشم

جلوه نخل مرادم نفریبد هرگز

گر همه شعله شود در هوس آغوشم

خسم و فرقت بی‌برگی وی سوخت مرا

خرقه شعله در آتشکده تا کی پوشم

زخم ناسورم و از دولت حیرانی دوست

سالها شد که پرستار لب خاموشم

از پیامش نیم آگاه ولی دوش نگاه

می‌شد از دیده سراسیمه به طوف گوشم

چون برم نام تو در ناله بغلطد نفسم

چون کنم یاد تو در گریه درآید هوشم

برق این رمز فصیحی خردم سوخت که من

ناله بلبلم و از لب گل می‌جوشم

 
 
 
اوحدی

دست عشقت قدحی داد و ببرد از هوشم

خم می گو: سر خود گیر، که من در جوشم

بر رخ من در می‌خانه ببندید امشب

که کسی نیست که: هر روز برد بر دوشم

من که سجاده به می دادم و تسبیح به نقل

[...]

خواجوی کرمانی

می درم جامه و از مدعیان می پوشم

می خورم جامی و زهری بگمان می نوشم

من چو از باده گلرنگ سیه روی شدم

چه غم از موعظه ی زاهد ازرق پوشم

هر که از مستی و دیوانگیم نهی کند

[...]

حافظ

من که از آتشِ دل چون خُمِ مِی در جوشم

مُهر بر لب زده، خون می‌خورم و خاموشم

قصدِ جان است طمع در لبِ جانان کردن

تو مرا بین که در این کار به جان می‌کوشم

من کِی آزاد شَوَم از غمِ دل؟ چون هر دَم

[...]

شیخ بهایی

گرچه از آتش دل چون خم می درجوشم

مهر بر لب زده خون می خورم و خاموشم

قصد جان است طمع در لب جانان کردن

تو مرا بین که در این کار به جان می کوشم

حاش الله که نیم معتقد طاعت خویش

[...]

صائب تبریزی

منم آن سیل که دریا نکند خاموشم

کوه را کشتی طوفان زده سازد جوشم

از ملامت نکنم شکوه ز بی حوصلگی

سخن تلخ می تلخ بود در گوشم

جوش من لنگر آرام نمی داند چیست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه