گنجور

 
سیدای نسفی

به گلزاری که در وی سرو قدی نیست خاموشم

ز طوق قمریان انداختند این حلقه در گوشم

مرید غنچه ام از جا گریبان چاک می خیزم

گرانی می کند چون گل قبای تازه بر دوشم

کنار من ندیده روی مطلب از تهیدستی

در این وادی کمند نارسا افتاده آغوشم

کنند از غنچه چیدن گلفروشان دست خود کوته

ز چشم منفعت جویای بازار فراموشم

رخ دریادلی در خواب و بیداری نمی بینم

حبابم چشم خود گه می گشایم گاه می پوشم

به بزم هوشیاران گر روم ساقی مکن عیبم

به خود میخانه می سازم گمان از بس که بی هوشم

ز شب تا روز دلجویی کنم ارباب صحبت را

دم آبی که از بالانشینان بود می نوشم

در این کو سیدا آواز پایی از که می آید

صدای خیر مقدم می برآید از لب گوشم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode