گنجور

 
فصیحی هروی

سفیده دم که مسافر شدم ز ملک هرا

چو شب به همرهی کاروان بخت سیاه

ز دوستان دو سه تن بهر خیر باد رفیق

چو بحر غم همه لبریز موج ناله و آه

یکی به نوحه طرازی که کاشکی پس ازین

سیاه‌پوش نشیند به مرگ دیده نگاه

چو نوبهار وصال از سموم هجران سوخت

دگر چه حاصل ازین مهره سپید و سیاه

یکی به گریه که بر ماگرت ترحم نیست

عذاب خویش چو دیوانگان عشق مخواه

دلت مرادپرستی از آن گیاه آموخت

که از نسیم بهاران برد به شعله پناه

به دست شوق سفر لیکن من چنان عاجز

که با تجمل صرصر تحمل پر کاه

چنان ز هر مژه طوفان گریه موجی زد

که تا به منزل رفتم به زور پای شناه

فرو گرفتم بار و به نوحه بنشستم

چو زخم بر دل ماتم کشان بخت سیاه

هزار لخت به دامان دل مسافر شد

همه ز حب وطن در خروش واشوقاه

ربود خوابم و ای کاش خواب مرگ بدی

که تا به صبح قیامت نگشتمی آگاه

که ناگه از در اندیشه‌ام درآمد دوست

چنان که گشت مبرهن حدیث یوسف و چاه

پس از نسیم نفس بشکفاند غنچه و گفت

به معجزی که مسیحا فکند در افواه

مرا که بود جمال آفتاب نه خرگاه

به نیم روز جدایی شده‌ست یک شبه ماه

بهار حسن که هرگز خزان ندیده گلش

کنون نسیم از آن می‌برد به شعله پناه

ز فرقت تو نظر بر نظر بگرید خون

ز حسرت تو نفس بر نفس ببندد راه

من این چنین و تو در خواب ناز شرمت باد

به گریه گفتمش ای پادشاه حسن سپاه

جگر نماند چسان از نفس فشانم خون

نفس نماند چسان از جگر برآرم آه

هزار ساله تماشا ذخیره بود و نشد

به قحط سال وصال تو قوت نیم‌نگاه

فراق را دو علاجست پیش از آنکه کند

مزاج داغ جگر را فساد شعله تباه

یکی وصال و گر بخت آن نباشد مرگ

به داد اگر نرسد مرگ هم معاذ الله

وصال خود چه حدیثست طرفه آنکه شدست

شکسته دست من از دامن اجل کوتاه

کنون چه چاره کنم هم مگر دوا بخشد

زیارت حرم پادشاه عرش پناه

امام ثامن ضامن علی بن موسی

گزیده گوهر بحر علی ولی الله

زهی جلال که کونین نیم لمعه اوست

چو بر سپهر معالی زند مهش خرگاه

به عرش نسبت این آستان چگونه کنم

بریست دامنش از گرد ذلت اشباه

وگر ز بی‌خردیها لب این ترانه زند

چنان بود که ستایی ثواب را به گناه

کدام عرش بود این چنین که سجادش

به جای گرد فشانند معجزه ز جباه

سپهر آمد و قندیل مهر و ماه آورد

هزار مرتبه افزون نیاز این درگاه

بدان امید که شاید بدین وسیله چو عرش

درین اساس مقدس لباس یابد راه

ولی به ظلم چو آن بی‌گناه متهم است

کنند دورش ازین آستان به صد اکراه

هنوز جبهه هستی نداشت خیل وجود

که بود سجده این آستان غذای جباه

به عهد تو می توحید درنمی‌گنجد

به ظرف اشهد ان لا اله الا الله

ز نور روی تو خورشید مضمحل گردد

چنانچه ظلمت شب از فروغ چارده ماه

بری چو رخت اوامر قدر بود خیاط

تنی چو تار نواهی قضا بود جولاه

لوای عفو تو گر سایه بفکند چه کند

در آفتاب عقوبت گناهن نامه سیاه

اگرچه کعبه طاعت مقدس است ولیک

بت غرور نداند کلیسیای گناه

زهی حریم جلالی که خادمان درش

کنند تربیت حاملات عرش اله

ز بس نیاز سرشتند سجده خوش آرد

به دست چین غضب گر بیفشرند جباه

شود خزان معاصی بهار عالم قدس

گر از لوای شفاعت کنند زیب گناه

شها زمانه بدمهر بعد چندین سال

که شد نصیب لبم خاکبوس این درگاه

لب دعا نگشاده هنوز زخم جگر

نکرده غسل زیارت هنوز شعله آه

هنوز غنچه رحمت نکرده خنده عفو

هنوز شبنم غفران نشسته روی گناه

بر آن سرشت که زنجیر هجر در گردن

کشان کشان بردم جانب شهادتگاه

اگر ز بندش امان یافتم زهی طالع

وگر شهید شوم خونم از زمانه مخواه

همیشه تا که مهین مطبخ جلال ترا

سپهر پیر شود هیمه‌کش به پشت دوتاه

تهی ز نعمت مدحت مباد دست و دلم

بجز ثنای تو وردم مباد بی‌گه و گاه

زتاب حشر چو خون فسرده جوش زند

شود ز موجه جوش جگر نفس گمراه

به گوش هوش رسانم سروش یا عبدی

بده به دست امیدم برات نجیناه