گنجور

 
فصیحی هروی

رخش سفر بر جهان زین در دار فنا

خیمه عزلت بزن بر در ملک بقا

رخت بکش زین دیار هین که ازین تنگنا

یوسف جان رفتنی است جانب مصر بقا

خنده بران از لب و نوحه دل گوش کن

خیمه عشرت مزن بر در ماتم‌سرا

تخم تعلق مپاش در گل این خاکدان

تا نکنندت دواب طعمه خود چون گیا

سگ‌صفتان جهان قصد شکارت کنند

گر همه از استخوان طعمه کنی چون هما

بگسل ازین آب وگل چند کنی پایمال

گوهر دل را که هست هر دو جهانش بها

جرعه آب حیات در گلوی خر مریز

مروحه سگ مکن شهپر جبریل را

گوهر مقصود عشق در کف تو کی نهند

تا نکنی همچو دل در شط خون آشنا

زآینه هستیت زنگ محبت زدود

ورنه گل و روشنی جوهر خاک و صفا!

بی سر و پا کن چو چرخ طی بیابان عشق

تا شودت جیب دل مطلع صبح صفا

می‌رودم همچون خون شعله همی در عروق

دایه عشقم مگر داده ز آتش غذا

درد تو چون پا نهد بر سر بالین دلم

از در دل تا به لب جوش زند مرحبا

می‌روم از کوی دوست با جگری لخت‌لخت

دیده چو دل غرق خون دل همه رنج و عنا

رحمی رحمی اجل بر دل این ناامید

کز سر عنفش طبیب رانده ز دارالشفا

شربت دردت حلال باد بر آن کو خورد

همچو عدوی امام از جگر خود غذا

بدر امامت علی نور سمی کلیم

آنکه بر ایمن فشاند از ید بیضا ضیا

دهر نگستردی از خوان وجود ترا

معده هستی تهی ماندی همی از غذا

خوان کرم چون نهند مطبخیانت به بزم

حرص سراپا شکم میرد از امتلا

کوس ظفر چون زنند نوبتیانت به رزم

گیرد از تیغ تو خصم دعای وبا

کشتی تن بشکند موج محیط نبرد

جان به کنار افکند موجه بحر دغا

نعره‌زنان چون سمند جلوه دهی هیبتت

جوشن هستی درد بر تن شخص بقا

وه چه سمندی که گر زان سوی ملک ازل

همره پیک گمان پای گشاید ز پا

آن نشکسته هنوز بیعت خاطر که این

ملک ابد را کشد زیر سم انتها

ور ز دیار فنا شاهسوار عدم

آوردش زیر ران روی سوی ملک بقا

چون بگشاید ز هم گام نخست افکند

بر سر دوش قدم غاشیه ابتدا

تیغ چو پر گل کند دامن گردان شود

روح به باغ عدم بلبل دستان‌سرا

چون ز تگاور شوند همچو صراحی نگون

پر شود از خون رزم جام امل مرگ را

شخص حسامت که هست از غم دشمن خراب

چون دم هیجا دهیش از دل اعدا غذا

چندان خون قی کند کاندر میدان رزم

خیل نهنگان کنند در شط خون آشنا

گرم کند بزم رزم زمزمه گیر و دار

دور نخستین برد هوش ز مغز بقا

ملک چو آیینه‌ایست در وسط خصم و تو

نزد عدو تیره‌روی پیش تو گیتی نما

تیغ ترا گر به فرض آینه سازد عدو

بیند تمثال خویش گشته سر از تن جدا

پیکر تمثال را روح طبیعی دهد

از نفس پاکت ار آینه گیرد جلا

طفل نبات ار به فرض شیر ولایت خورد

گیرد طبع نسیم خاصیت کهربا

خلق تو گر چون خلیل پای بر آتش نهد

شعله گلستان شود در دهن اژدها

بس که به عهد تو شد دهر سراپا نشاط

عیش تصور کند آینه‌بین عکس را

یا سندالاتقیا رشحه فیضی که سوخت

مزرعه هستیم برق سموم جفا

ابر کرم را بگوی سوی فصیحی خرام

مزرع اخلاص اوست تشنه‌لب از مدعا

کوری چشم حسود گو به قضا تا کند

خاک درت را چو نور در نظرم توتیا

تا بود این امهات از مدد نه پدر

بر سر خشت وجود شام و سحر فتنه‌زا

از شر این هفت و چار باد اسیر ترا

کعبه جاهت پناه درگه تو ملتجا

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode